۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

November 25, 2007_ برادرای عزیز عراقیمون



کافیه فقط قبل از سال 1380 به دنیا اومده باشی تا جمهوری اسلامی ایران به وسیله ی آموزش و پرورش و صدا و سیما و هر سازمان دیگه ای که می تونه مغزتو شست و شو بده ، این فرصت رو پیدا کرده باشه که تو مغز که هیچی، تو پوست و خون و تمام سلول های وجودت این رو حک کنه که عراق و عراقی آشغاله. تمام عراقیا ، مردم و بزرگ و کوچیکش، یه سری آدم های عقده ای وحشی هستن که تو این جنگ، هر بلایی که می خواستن و می تونستن، سر ما ایرانیا آوردن.
"پایان تاریکی" اسم یه فیلم سینماییه که "سید روح الله حسینی" مجری طرح و تهیه کننده ش بوده. خیلی جالبه که بدونید کل حرفی که این فیلم می خواست بزنه این بود که مردم عراق انسان هایی با احساس و خوب و خانواده دار و مسلمونین که اگه با ما جنگیدن، تقصیر فرمانده های کله شق و بی ادبشون بود. البته یه ذره تو ایمانشون هم ضعف دارن ولی خوب، آدمای خوبین. ( به هر حال از ایرانی با ایمان تر که نمی شه پیدا کرد!)
صحنه ی آخر فیلم هم غروب رو نشون می ده در حالیکه دو تا از سربازهای عراقی، دو تا سرباز ایرونی رو گذاشتن رو کولشون و دارن می برن که صد البته دوا درمونشون کنن.
خدای من! آخه اینا ما رو چی فرض کردن؟ گوسفند؟!! از وقتی که یادمه، این رو داشتن تو مغز ما فرو می کردن که عراقیا دشمن ما هستن. حتی اگه ما فراموش کنیم که شنیدیم چقدر سربازای عراقی، سربازای اسیر ایرونی رو زجر و شکنجه دادن و از نظر جسمی و روحی، ناقصشون کردن، اگه ما فراموش کنیم که شنیدیم اسیرای ایرونی رو می بردن تو شهرها و روستاهای عراق تا مردم عراق به ایرانیا سنگ بزنن و بدو بی راه بگن، اگه فراموش کنیم که شنیدیم وقتی وارد خاک ایران می شدن، نه تنها به پیر و جوون رحم نمی کردن که اگه دختری اسیرشون می شد، تجاوز بهش حتمی بود، اگه همه ی اینا رو فراموش کنیم، دیگه این قدر سنمون می کشه که جانبازا و شیمیایی ها رو با چشم خودمون ببینیم.
چرا این قدر راحت اجازه می دیم به شعور ما توهین کنن؟ کیه که در مورد وحشی بودن عراقیا شک داشته باشه؟(با استثناء ها کاری ندارم. استثناء همه جا هست. تو عراق هم حتما هست) اونا به خودشون رحم نمی کنن. ما جرای اون دختر بدبخت تو کردستان عراق رو همه ی ما می دونیم. اینا آدم های مهربون و رئوفی هستن که وقتی فرمانده ی پیرشون سرباز ایرانی رو می کشه گریه می کنن؟!!
نسل ما هرگز نمی تونه عراق رو به عنوان برادر خودش بپذیره، اما مطمئنا به بچه های ما این طور یاد داده خواهد شد که مردم عراق به اجبار صدام جانی تن به جنگ با ایران دادن. وگرنه قلبا حاضر نبودن یه تار مو از سر یه ایرانی کم بشه! این جوری جنگ هم کم کم فراموش می شه و انگار نه انگار توی 8 سال پدر ایران و ایرانی رو در آوردن که خدایی هنوز عده ای جانباز شیمیایی دارن زجر می کشن، بعد از این همه سال. پدری که پا می شه می ره جبهه شیمیایی می شه، و سال ها بعد، بچه ش هم به علت بیماری پدر، معلول به دنیا میاد!
نمی دونم شاید تا حالا درس "حماسه ی تحمیلی" رو هم از کتاب فارسی بچه های دبستانی حذف کرده باشن؛ به احتمال زیاد یه روز هم به نام نیکو کاری به برادرای عراقی تو تقویم ها اضافه می شه. در این صورت می شه انتظار داشت یه روزی اسرائیلی ها هم بشن برادرمون!
خدایا ما کی هستیم؟ چی هستیم؟ واقعا آدمیم؟ پس چرا شبیه مترسک هایی شدیم که دست یه عده دیگه دارن هدایت می شن؟

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

September 25, 2007_ دولت الکترونیک(stone age)


خدمت دوستان عزيزم عرض کنم که در ادامه ي قبولي بنده در کنکور، با اجازه بزرگترا تصميم گرفتيم که بنده در همين دانشگاه آزاد اسلامي رشت، مشغول به تحصيل شم. در اين راستا، من و والده ي محترمه ام امروز راه افتاديم بريم که در عصر الکترونيک اينجانب انتخاب واحد کنم. اينکه با چه مشقتي اين ترافيک رو رد کرديم و به مقصد رسيديم بماند؛ ( من واقعا موندم مردم بنزين از کجا ميارن که هميشه خيابونا پر ماشينه) بعد از اينکه مراحل عادي پاس شدن از اين ميز به اون ميز واتاق و طبقه رو گذرونديم ، گفتن براي امور مالي بايد دوباره برگرديد اون سر شهر(گلسار)، بعد دوباره بيايد همين سر شهر(پشت صدا و سيما). ما هم پا شديم رفتيم اون سر شهر تو راه داشتم به اين فکر مي کردم که بعضيا مي گن الان عصر، عصر الکترونيکه و اونجا(نمي دونم کجا) همه ي کارا با زدن چند تا دگمه اونم از تو خونه، راه ميوفته ! و زمانيکه که داشتم به اين فکر مي کردم که اين دگمه ها چه رنگي هستن و آيا بايد دگمه ي پيراهن مردونه باشه يا با دگمه ي مانتو هم کار راه ميوفته، ديدم رسيديم.
اونجا که رسيديم، گفتن شما بايد بريد همون سر شهر يه فرم بگيريد و امضا کنيد بياريد اينجا تا کارتون راه بيوفته! به ناچار دوباره پا شديم رفتيم همون سر شهر براي اخذ فرم مربوطه. اونجا که رسيديم يه آقاهه گفت شما اصلا نبايد ميومديد اينجا ولي حالا که اومديد، بريد فلان قسمت فرم رو بگيريد. رفتيم فلان قسمت، گفتن خوب، اين فرم 3 تا امضا مي خواد.يکيش رو همين جا براتون امضا مي کنيم ، 2تاي ديگه رو ، يکي رو بايد ببريد امور مالي گلسار، اون يکي رو بايد بريد دانشگاه علوم پایه (پل تالشان)!براي دوستاني که با شهر رشت آشنايي ندارن عرض مي کنم؛ گلسار کاملا بالاي نقشه ست، صدا و سيما کاملا سمت راست نقشه ، و پل تالشان کاملا پايين نقشه و از نقشه خارجه . از اونجايي که مي خواستيم همه ي کارا همين امروز انجام بشه, همه ي اين کارا رو کرديم ولي بازم بايد فردا برم دانشگاه تا کارکاملا تموم شه.
وقتي تو اين ترافيک و گرما داشتيم بر مي گشتيم، دوباره ياد حرف اون بعضيا افتادم. به اين نتيجه رسيدم که "اونجا" همون روياها  و آرزوهاي اين عزيزانه که وقتي توي آفتاب سوزان دنبال کاراشون به اين سو و اون سوي شهر، پاس ميشن، به ذهنشون خطور مي کنه. وگرنه هر آدم عاقلي مي دونه اين همه کارو نميشه با چند تا دونه دگمه که معلوم نيست مال چيه انجام داد! مگه نه؟

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

September 17, 2007_ نظر چارلی چاپلین و من(!) در مورد خوشبختی


می گن از "چارلی چاپلین" پرسیدن خوشبختی چیه؟ جواب می ده: فاصله ی این بد بختی تا بد بختی بعدی!
وقتی این جمله رو می خونی، ممکنه اولش با خودت بگی عجب جمله ی جالبی! راست می گه ها! اما اگه یه ذره بیش تر دقت کنی می بینی یه حس بدی تو این جمله است. این حس که وضعیت غالب بر زندگی، بدبختیه... حس خوبی نیست.
همیشه یکی از بزرگ ترین ضد حالای دنیا اینه که درست زمانی که احساس خوشبختی می کنی، یه اتفاق بد میوفته. معمولا هم تاثیر این اتفاق ها تو ذهن آدم بیشتر از وقتیه که بعد از اتفاق های بد، همه چیز آروم میشه و اتفاق های خوب شروع می شن. واسه همینه وقتی ویلیام سیدنی پورتر زندگی رو معجون دردآوری از لبخند های زود گذرو انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری، معرفی می کنه، آه می کشی و تو دلت می گی راست می گه.
خود من آدمیم که زیاد پیش میاد از زندگی بنالم. و همیشه با خودم فکر می کنم ما برای چی داریم زندگی می کنیم؟ چرا باید این قدر سختی بکشیم؟ کی می شه خیالمون راحت بشه که خوشبختیم؟
وقتی این جمله رو خوندم، به جواب سوالم رسیدم. در واقع میشه از این جمله این برداشت رو کرد که بدبختی،فاصله ی بین این خوشبختی تا خوشبختی بعدیه. به نظرم درست و منطقی میاد. زندگی پر از اتفاق های خوب و بده.اگه این طوری فکر کنیم، به این نتیجه می رسیم که وقتی همه چیز خوبه ، باید بدونیم که روز بدی هم در کاره که بعدا ضد حال نخوریم. و دقیقا به همین دلیل که روز بدی هم در کاره، باید سعی کنیم که نهایت لذت رو از این روزای خوب ببریم و حال رو غنیمت بشماریم. و وقتی نوبت به روزای بد زندگی رسید تو سیاه چاله ی غم و اندوه فرو نریم چون مطمئنا این نیز بگذرد.
خلاصه اینکه در آخر باید از چارلی چاپلین تشکر کنم و یه خدابیامرزی براش بفرستم که با جمله ی غم بار خودش دید من رو نسبت به زندگی مثبت کرد. البته این به این معنی نیست که من دیگه هرگز از زندگی نخواهم نالید و دیگه کسی نمی تونه نوشته ای گلایه آمیز از من نسبت به زندگی ببینه.هیچ ربطی نداره...

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

آقای مرگEntry for September 02, 2007


آمد از کنار ما گذشت
سلام کرد نفهمیدیم
دور زد نشست ،گفت، خندید
پول چایی ما را حساب کرد، نفهمیدیم
عکسی به یادگار گرفتیم
دست تکان داد
تشکر کرد نفهمیدیم
برخاستیم که بر گردیم
پدر بر نخاست
یک روز بعد در پزشکی قانونی می گریستیم
آن ناشناس صمیمی
از قاب کهنه ی دیوار می خندید
ما باز هم نفهمیدیم
>>>>>>>>> شعر از اکبر اکسیر<<<<<<<<<<

چند روز پیش توی یه مهمونی، یکی از مردای سن بالای فامیل که من خیلی دوستش دارم، داشت از این صحبت می کرد که یک بار مرگ رو تجربه کرده و از اون ماجرا به بعد،  هر شب موقع خواب تشهدش رو می گه و صبح که بیدار می شه از خدا تشکر می کنه که یه روز دیگه زنده هست و زندگی می کنه. یاد این افتادم که خیلی وقت پیش هم تو یه فیلمی یه پیرمردی می گفت مرگ رو مثل یه پرنده ی کوچولو روی شونه ی خودش احساس می کنه و هر روز ازش می پرسه: امروز وقتشه؟
من با خودم فکر کردم؛ خوب، این طور زندگی کردن خوبه اما هیچ وقت نتونستم درست درکش کنم. خوبه چون تو حواست به کارات هست. اگه کسی رو ناراحت کنی نمی گی عیب نداره بعدا از دلش در میارم.کارات رو بیخود عقب نمی ندازی و اصلا بهتر می تونی قدر زندگیت رو بدونی و ازش لذت ببری. اما من نتونستم هیچ وقت این طوری فکر کنم . همیشه تو درس دینی به ما می گفتن مرگ خیلی به آدم ها نزدیکه و طوری زندگی کنید که انگار امروز روز آخرتونه. کاری رو عقب نندازین، به امید اینکه بعدا انجام می دین چون ممکنه زنده نباشین. اما من هر وقت خواستم این طوری فکر کنم،حس خیلی بدی بهم دست داد. یه جور نا امیدی بعد این سوال برام پیش اومد که اگه قرار باشه من جوون هم این طوری فکر کنم، با چه امیدی می تونم به آیندم نگاه کنم و واسه آینده برنامه ریزی و تلاش کنم؟ اگه هر روز به این فکر کنم که ممکنه امروز آخرین روز باشه ، خوب پا می شم می رم بیرون گردش و سعی می کنم آخرین روز زندگیم رو با عشق و حال بگذرونم. و اگه من بخوام تمام عمرم رو (عمر 80 سال مثلا) این طوری زندگی کنم، آخر عمر ،بدبختی بیش نخواهم بود!! خوب پس چی کار باید کرد؟
این که زندگی بی اعتباره و هر لحظه ممکنه یه اتفاقی بیوفته و بمیری رو نمی شه انکار کرد،  اما من به این نتیجه رسیدم بهتره بهش فکر نکنم. به جاش خوبه همیشه به این فکر کنم که آیا کار هایی که می کنم درسته؟ اگه الان من رو بردارن ببرن پیش خدا، ازم توضیح بخوان، بتونم جواب بدم. تازه این جوری می تونم از برنامه های خوب و نیت خیرم واسه آینده هم توضیح بدم!!! (وای من چقدر آینده نگرم!) اینه که همیشه با خودم می گم فعلا قرار نیست بمیرم و سعی می کنم طوری زندگی کنم که اگه احیانا 100 سالم شد، نه حسرت این رو بخورم که از این روزای جوونی خوب استفاده نکردم و غزل سرایی کنم که ای جوونی کجایی که وقتی بودی حواسم نبود باید از زندگی لذت ببرم ، نه اینکه به خودم فحش بدم که چرا جوون بودم بیش تر تلاش نکردم که به فلان وضع داغون گرفتار نشم .
در کل مرگ رو چیز بدی نمی دونم.بر خلاف چیزی که از وقتی که یادمه خیلی از آدم ها از مرگ وحشت دارن و اون رو یک غول سیاه بزرگ و نا شناخته و ترسناک جلوه می دن، سعی می کنم بهش به یه تولد خوشگل نگاه کنم که آخر کار یه بوس کوچولو نصیبم شه...البته نه از هدیه تهرانی!ا

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

من عجیبم یا تو؟Entry for August 23, 2007


مادر بزرگ هر جمعه، مویش را دم اسبی می کند
دندان مصنوعیش را در می آورد، کفش اسکیت می پوشد
و به یاد خیانت های کوچک پدربزرگ
در پارک دانشجو تک چرخ می زند!
پدربزرگ مدام ترانه ی "ابروکمون" را می خواند
و نمی داند مادربزرگ هم تاتو کرده ست
او قول شرف داده
سکه های قدیمی، شمشیر قجری و افتخارات پدری را بفروشد
تا دماغ دلمه ای مادربزرگ فندقی شود!
پدربزرگ تازگی ها بلا شده زیر ابرویش را بر می دارد
"پینک فلوید" گوش می دهد
پیراهن چسبان LOVE  می پوشد
ژل می زند
کافی نت می رود و ساعت ها چت می کند!
این بچه های پیر واقعا خوشمزه اند
وقت خواب، هر دو عینک جوشکاری می زنند!!
>>>>>>شعر از اکبر اکسیر<<<<<<<

چه چیزی عجیبه؟ معیار "عجیب" بودن چیه؟ چرا ما به دیگران می گیم "عجیب"؟  چه چیزی باعث می شه  فکر کنیم رفتار  عده ای  "عجیب" و غیر عادیه و بهشون بگیم "دیوونه"؟
شاید این طرز قضاوت ناشی از عدم درک ما از دیگران و نوعی خودخواهی باشه. شاید واسه اینه که ما انتظار داریم همه اون طوری زندگی کنن که ما دوست داریم. فکر می کنیم درست لباس پوشیدن و درست رفتار کردن، و کلا درست زندگی کردن، اونیه که ما فکر می کنیم. اگه کسی طوری لباس بپوشه که ما دوست نداریم، یا می گیم چه آدم عجیبیه یا میگیم دیوونه ست. اگه بخواد روال زندگیش مثل بقیه نباشه، تعجب می کنیم می گیم خله. شاید همه ی ما این طوری نباشیم اما اکثرمون همین طوری رفتار می کنیم .  مثلا اگه یه نفر سال آخر الکترونیک باشه و یه دفعه انصراف بده، بهش می گیم خل و اگه بعدش بره پزشکی بخونه بهش می گیم عجیب. هیچ وقت نمی پذیریم که آدم ها با هم فرق دارن و قرار نیست همه یه جور زندگی کنن.
تصور من اینه که تا زمانی که نحوه ی زندگی و رفتار کسی مزاحمت و خللی در زندگی دیگران ایجاد نکنه، اون فرد اجازه داره هر طور که مایله زندگی کنه.البته کسی اجازه نداره خودش رو تخریب کنه چون عضوی از جامعه است و دیگران دارن تو اون جامعه زندگی می کنن و کسی نمی خواد تو جامعه ای زندگی کنه که سالم نیست. ممکنه مشکل اون فرد به کل جامعه (به طور مستقیم یا غیر مستقیم)آسیب وارد کنه ولی تا وقتی ضرری به کسی وارد نمی شه، هر کسی باید بتونه اون طور که می خواد زندگی کنه و حق داره که نخواد دیگران تو زندگیش دخالت کنن. اما ما چی کار می کنیم؟ کسی رو که با سلیقه ی خودش لباس هایی با رنگهای مختلف پوشیده رو مسخره می کنیم در حالیکه برامون کاملا عادیه اگه کسی لباسی تماما سیاه بپوشه. ما حتی به خودمون اجازه می دیم دیگران رو مجبور کنیم اون طوری لباس بپوشن و اون طوری موهاشون رو درست کنن که ما دوست داریم. فقط به این دلیل که"ما" فکر می کنیم این جوری درسته. کاری نداریم که دیگران چطور فکر می کنن. حتی گاهه این قدر گستاخ می شیم که دیگران رو مجبور می کنیم به اون چیزی که ما اعتقاد داریم اعتقاد داشته باشن و مثل ما فکر کنن و حتی مثل ما حرف بزنن.و اگه این کار رو نکنن تحقیرشون می کنیم:

"آنان كه سكوت برايشان تحمل ناپذير است، چون ديگران نمي توانند زبان واقعي دل را درك كنند راضي مي شوند كه زبان كوچه و بازار را براي سخن گفتن برگزينند." برداشت من اینه که گوینده ی این جمله آدم مغروری بوده. خودش رو خیلی بهتر از دیگران می دونسته!

در هر صورت بیا برای یه بار هم که شده، بشینیم فکر کنیم کدوم یکی از ما عجیبتریم. من یا تو؟

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

ایران عزیز _ Friday August 10, 2007


نه، دروغ بود. اشتباه کردم. خدا رو شکر. شکر که راست نبود. در مورد اون پستم حرف می زنم که گفتم اون دختر بیچاره رو به اون طرز وحشیانه در ملإ عام کشتنش ومن فکر می کردم این ماجرا تو ایران اتفاق افتاده. از دست خودم و همه ایرانیا اعصابم خورد بود که چطور میذاریم چنین جنایاتی تو کشور رخ بده و هیچ کس بهشون حرفی نمی زنه. اما 2 روز پیش متوجه شدم که این قضیه تو کردستان عراق اتفاق افتاده. با اینکه از بار گناه اون وحشیا چیزی کم نمی کنه و غم و ناراحتی و وحشت نسبت به اون فاجعه هنوز به همون شکل تو ذهنم هست، دونستن اینکه به ایران و ایرانی ربطی نداره، باعث آرامشم شد. دیگه داشتم نا امید می شدم که هیچ وقت ایران دوباره ایران نمی شه. فکر می کردم با داشتن چنین قومی تو ایران دیگه نمی شه ایران رو درست کرد. اما خوشحالم که اشتباه فکر می کردم. البته جنایت های زیادی تو کشورمون اتفاق میوفته که آدم رو شوکه می کنه اما نه اینقدر راحت و با کمال پر رویی که هیچ کسی هم بهشون حرفی نزنه.به هر حال فهمیدن اینکه اون قضیه تو ایران نبوده، من رو دوباره زنده کرد. گرچه از این حس خوب عذاب وجدان می گیرم. اما آخه من که از مرگ اون دختر خوشحال نیستم، فکر می کنم این حق منه که کشورم برام عزیزتر باشه و بخوام مردمش رو دوست داشته باشم. وقتی حس می کردم مردم من این قدر وحشی هستن، ازشون بدم میومد. از اونا و از خودم. چون ماهایی هم که ساکت می شینیم مقصریم...اما خدا رو شکرکه اون حس عذاب آور رو دیگه ندارم.

هی فلانی! می دانی؟ _ Entry for Tuesday August 7, 2007


هی فلانی !
مرا به سخره می گیری؟ با آن نگاهت که امید می دهد و با آن لبخند، که نشاط؟ من کجای این بازی مرموزم؟ می روی و من تنها می مانم
باز با همان چهره ی حیران ؛ نگاهی خیس و لب هایی باز که قادر به بیان نیستند و اعجاب چنین رفتنی، حتی اجازه ی روی هم قرار گرفتنشان نمی دهد .در دل آهی می کشم و وقتی تر شدن گونه هایم را حس کردم، رفتنت را بهتر می بینم.
...چه چرخه ی عجیبی است زندگی...عادت و جدایی.
ای فلانی هایی که می آیید و عادت می دهید و می روید، به من بگویید چرا لبخند زدید و چرا رفتید؟
عادت جزو زندگی است و جدایی، عضو لاینفک این عادت .
پادزهری و زهری این چنین؟پادزهر را که نوشیدی , پشتبندش زهر را گواراتر بنوش که این بار ضربه کاری تر است.کاری تر از همیشه...تا بار دیگر، یک فلانی دیگر با پادزهری قوی تر و زهری کشنده تر .
نه ، درد ما درمان نداشت...

Entry for July 29, 2007



اعصابم خورده،ناراحتم. دیگه از ایرانی بودن خودم بدم اومده. تو رو خدا یکی بیاد بگه من دارم اشتباه می کنم...2روز پیش تو موبایل یکی از دوستام چیزی دیدم که حسابی من رو به هم ریخته. 1 دختری رو انداخته بودن رو زمین و 1 عده مرد وحشی نا مرد و بی غیرت داشتن به وحشیانه ترین شکل ممکن زیر لگدهای خودشون لهش می کردن.تمام صورت دختره پر خون بود, یکی از این آشغالا میاد دامنش رو می کنه,تمام پای دختر بیچاره جای کبودی های دلخراشی بود. آخرش 1 بلوک سیمانی بزرگ رو میارن و با شدت می کوبن تو سرش و برای اطمینان که حتما" مرده 2بار این کارو می کنن...به من گفتن این اتفاق تو کردستان ایران افتاده و قضیه اینه که یه دختر و پسری از دو قبیله ی مختلف عاشق هم می شن و با هم فرار می کنن و ازدواج می کنن.قبیله بهشون می گه بر گردین کاریتون نداریم,اما وقتی بر می گردن,نا مردای بی غیرت خدا نشناس این بلا رو سرشون میارن .پسره رو نشون نداد ولی به احتمال زیاد قاتلای وحشی اون رو هم کشتن
حالا به نظرتون ایرانی بودن افتخار داره؟وقتی یه عده وحشی نامرد بی غیرت که ادعای مرد بودن و غیرتشون گوش فلک رو کر کرده به جون یه دختر نحیف بی دفاع میوفتن وبقیه فقط نگاه می کنن و با موبایلشون فیلم می گیرن...ومن ایرانی این ور کشور با دیدن این فیلم فقط متاثر میشم و گریه می کنم. ما حتی نمی دونیم باید به کی اعتراض کنیم. یعنی دولتمندای ما نمی دونن که ای جور جنایت ها تو غرب کشور با فرهنگ! و صلح طلبمون! داره اتفاق میوفته؟به خدا منم عاشق ایرانم.همیشه به ایرانی بودنم افتخار کردم و فکر می کنم باید ایران رو طوری بسازیم که این فقط گذشته ی ایران نباشه که قابل افتخارباشه بلکه بتونیم به الآن خودمون هم افتخار کنیم اما...آخه این جوری؟آثار باستانی وفرهنگیمون رو که افراد داخلی دارن از بین می برن,دانشمندا و هنرمندامون هم که کشورای دیگه دارن می زنن به نام خودشون,تاریخمون رو هم که همون فیلم سازای خارجی تحریف می کنن ,همون خارجی ها تو نقشه هاشون اسم خلیج فارس رو عوض کردن و در برابر همه ی اینا ما ساکت نشستیم و می ذاریم بحث داغ کشورمون بشه انرژی هسته ای و بنزین و فوتبال و اونا راحت کارشون رو بکنن.فرهنگ و غیرت ملتمون هم به جایی رسیده که یه عده این طور راحت جنایت کنن و بقیمون فقط نگاه کنیم. به نظرتون بازم باید به خودمون افتخار کنیم؟بازم فکر می کنین من حق ندارم که از ایرانی بودن خودم بدم بیاد؟از این همه بی غیرتی و بی تفاوتی در برابر ظلم نباید بدم بیاد؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

پست اول

بالاخره بعد از مدتی دودلی، تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم. گرچه تو یاهو360 یه بلاگ دارم ولی خوب، استقلال و امکانات و رسمیت چنین وبلاگ هایی بیشتره.
با ایجاد این بلاگ، یه جورایی فعالیتم تو 360 کمتر می شه. در پست های اول، چند تا از مطالبی رو که تو 360 نوشتم رو می ذارم. (به ترتیب زمان، پست های قدیمی تر رو اول می ذارم) و بعد شروع می کنم به نوشتن پست های جدید.توضیح این مسائل شاید زیاد مهم نباشه؛ فقط می خوام برای کسایی که بلاگ 360 من رو خوندن بگم که در واقع اون رو به این جا انتقال دادم و همین جا هم ادامه ش می دم.

اما چند نکته هست که به نظرم گفتنش مهمه؛
اول اینکه تمام مطالبی که نوشته می شه، نوشته های خودمه و اگر از کس دیگه ای بود حتما ذکر می کنم.
من در برابر این نوشته ها هیچ مسئولیتی ندارم. صرفا افکار منه. گاهی پیش اومده رفتار من رو با توجه به نوشته هام زیر سوال بردن. می خوام بگم اگر چیزی می نویسم به این معنی نیست که همه باید به این مسائل اعتقاد داشته باشن یا همه باید طبق گفته ی من عمل کنن. صرفا مشغولیت های ذهنی منه و شاید خود من هم آرزوم باشه اون طور رفتار کنم اما عملم چیز دیگه ایی باشه. برای مثال، ممکنه بگم "ما نباید به کسی بگیم عجیب چون ممکنه این خود ما باشیم که غیر عادی فکر می کنیم"(صرفا مثاله) اما خودم بارها و بارها به خیلی ها بگم عجیب.
از طرفی واقعا دلم می خواد نظرهای مخالف رو بدونم. پذیرای هرگونه نظر دوستانه ای هستم. دلم می خواد بدونم تا چه حد درست یا اشتباه فکر می کنم. بنابراین در انتقاد کردن و نظردادن دریغ نفرمایید.