۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

چرا بلبل؟ چرا تصادفی؟


 چرا بلبل تصادفی؟ چرا بلبل؟ چرا تصادفی؟
خیلیا این سوالا رو ازم پرسیدن و همچنان می پرسن. فکر کردم شاید بد نباشه یه پست راجع به اسم وبلاگم بذارم و تو ضیح بدم که چی شد این اسم رو انتخاب کردم. 

اولین جوابی که معمولا به همه میدم(البته با حالت شوخی) اینه که چون به طور تصادفی بلبل شدم و بعد تصادف کردم و صدام گرفت گرفت، این اسم رو انتخاب کردم. اگه هم آواز بخونم، صدام می شه مثل غورباقه و بعد باید قسم بخورم که باور کنید غورباقه نیستم، بلبلم، بلبلی که تصادف کرده است. 

با وجود این، اسم  "بلبل تصادفی"  ابتکار خودم نبود.  "بلبل تصادفی" اسم یه شعر فرانو  هستش که آقای "اکبر اکسیر"  سروده. آقای اکسیر پیشگام  سبک شعر فرانو هست که این نوع شعرها مضمون طنز دارن و در عین حال آدم رو کمی به فکر فرو می برن وبا یک بار خوندن هم نمی شه به معنی شعر پی برد. من خودم این سبک رو خیلی دوست دارم. عبارت " باور کنید غورباقه نیستم، بلبلم؛ بلبلی که روغن ترمز خورده است" هم بخشی ازهمین شعر فرانو هستش.

درسته که ابتکار این اسم از من نیست، ولی بعد از انتخابش به نظرم اومد انتخاب خوب و درخوری بود.  تصادفی بلبل شدن و گاهی این قدر بد خوندن، که بهترین توجیه می تونه حادثه ی تصادف باشه.  خود من واقعا طی حادثه ی عجیبی شروع به نوشتن کردم و این قدر اعجابش رو دوست دارم که دلم نمی خواد بهتون بگم...تصادفی بهتر از این فکر نمی کنم وجود داشته باشه. ولی گاهی انصافا طوری می نویسم که مجبورم بگم ببخشید، آخه تصادف کردم!

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

حرفم نمی یاد


نرگس برای عکاس نمی خندید. اما برای کی مهم بود؟ هی گفتن این چیه گذاشتی؟ وای دیگه وبلاگت نمی یایم. اه حالم بد شد. آخه اینم...

برای اینکه از ناراحتی درشون بیارم،چند تا پست متفاوت گذاشتم. حتی چیزایی گفتم که خودم بهش شک داشتم. حالا دیگه نه اونا میان سراغ بلاگم، نه خودم. اونا نمی خوان ناراحت بشن، منم نمی خوام کسی رو ناراحت کنم. همه دوست دارن شاد باشن و چیز دیگه ای مهم نیست. اگرچه نرگس هنوز برای عکاس نمی خنده...

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

آری، جور دیگر باید دید

زندگی، آن جنگلی است که پهناور است و زیبا. با طراوت. شاد و خشن. پر رمز و راز و پر هیاهو.
لذت بخش و دشوار.

و این جنگل، باتلاق هایی دارد که اگر بی توجه باشی، گرفتارشان خواهی شد؛ تا جایی که دیگر چیزی جز سیاهی و کثیفی نخواهی دید. گاه ما آدم ها سر را درلجنزار فرو می بریم و می گوییم آه چه دنیای کثیفی. و گاه چنان مبهوت زیبایی می شویم که باتلاق ها و گودال ها و سنگ ها؛ غافلگیرمان می کنند. و ما می گوییم خوشی به ما نیامده است!

چه خوب است تعادل را از طبیعت یاد بگیریم. چه خوب است یاد بگیریم با هم بودن لطافت و سر سختی را. ببینیم طلوع خورشید را در سرزمینی دیگر هنگامی که پیش چشمانمان غروب می کند...

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

در آرزوی...

گل های بهار نارنج را در فصل بهار، زیر باران دریاب و برقص با آهنگ زیبای زندگی. آن چنان بی تابِ به جلو راندن در این رودخانه ی پر شورم که توان باز ایستادن را در خود نمی یابم.
به هر آنچه بخواهی می رسی اگر زیبایی زندگی را دریابی.



گرمای خورشید را برگونه هایت حس کن و آرامش و ایمان را همچون عطر گل های بهاری در وجودت جاری کن.
تلاُلوءِ آفتاب درخشنده از میان برگ های سبز بهاری، این اطمینان را به تو می دهد که عشق همیشه زنده است، حتی اگر زمستان آن را زیر برف هایش پنهان کرده باشد.
به قدرت جریان جاری زندگی ایمان داشته باش. هرگز زیبایی و عشق و شور و اشتیاق زندگی، در زیر برف و سرمای بی رحم و خشن نا امیدی، تاب ماندن و سکوت نمی آورد.



این است زندگی. و زیبایی یعنی حضور تو در این عالم...




۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

بازم یه داستان تخیلی...





تو چه بخوای چه نخوای، از اخبار جامعه ای که داری توش زندگی می کنی با خبر می شی.اتفاقات تلخ زندگی مردمت و اخبار مربوط به مسائل سیاسی جامعه ت بدون اینکه دنبالشون باشی به گوشت می رسه.
هراز چندگاهی سرت رو از دنیای کوچیک خودت بلند می کنی و می بینی هیچ چیز زیبایی تو این دنیای بزرگ وجود نداره.همش سیاه و تاریکه. ظلمه که داره تو دنیا حکومت می کنه. فقط یه عده ی محدودی هستن که دارن تو آسایش و امنیت زندگی می کنن و بقیه تو فقر و بی سوادی و فلاکت سعی می کنن علائم حیاتی خودشون رو حفظ کنن.
بعد خیلی غصه ت می گیره. دلت می گیره که دنیایی که داری توش زندگی می کنی، خیلی با آرمان هات فرق داره. اون قدر که آرمان های تو کاملا و بدون شک مسخره و بی معنی به نظر می رسن.از گل و بلبل زیاد صحبت می شه ولی به سختی می تونی چیزی غیر از لجن و سیاهی اطرافت ببینی.
اینجاست که درکت رو از جمله ی "زندگی زیباست" از دست می دی. اینجاست که دیگه نمی تونی به دیگران لبخند هدیه بدی. اینجاست که نا امیدی تمام وجودت رو می گیره.





حالا اگه یه بار اتفاقی گذرت به دل طبیعت بیوفته، یه جایی مثل کوه، این شانس رو پیدا می کنی که دنیایی رو ببینی که پاکه پاکه و می تونی با تمام وجودت بهش اعتماد کنی. وقتی می ری تو دل کوه، وقتی آرامش و سکوتش تو رو غرق خودش می کنه، وقتی هر نفسی که می کشی انگار روحت رو داری شست و شو می دی، وقتی فقط با نگاه کردن به اطرافت آروم می گیری، اون وقته که دلت می خواد بیای بین مردم و داد بزنی باور کنید زندگی قشنگه، اگه خودتون زشتش نکنید. اون وقته که می فهمی دنیایی که قرار بود به تو هدیه داده بشه چقدر زیبا بود، تا قبل از اینکه آدم ها خرابش کردن.
شاید اگه ما آدم ها، مایی که از زمین و زمان گلایه داریم، کمی بیش تر به خودمون و دنیایی که داریم توش زندگی می کنیم توجه می داشتیم و فکر می کردیم، به این که کی هستیم و از کجا اومدیم و از همه مهمتر اصلا برای چی اینجا هستیم، هیچ وقت راضی به از بین بردن این زیبایی ها نمی شدیم.اگه فقط سعی می کردیم درون خودمون رو زیبا کنیم و زیبا نگهش داریم، می تونستیم دنیای زیباتری رو برای اطرافیان و خودمون به وجود بیاریم.
اینا چیزاییه که وقتی ازش حرف می زنی، انگار داری یه داستان تخیلی رو برای دیگران تعریف می کنی، گوش می دن و بعد، دوباره همون زندگی سیاه...

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

اگر مغز ما چنان ساده بود که از آن سر در می آوردیم...


احساس ناتوانی خیلی زیادی می کنم در برابر درک این دنیا. یه جور ناتوانی نا امید کننده. در عین حال، به همون اندازه که این احساس ناتوانی و نا امیدی خیلی زیاده، گذشتن از جواب پرسش هام هم برام سخته. هرچقدر بیش تر فکر می کنم، بیش تر متوجه می شم که نا توانم و بیش تر مشتاق می شم که بدونم.
نمی شه همین جوری ما رو انداخته باشن تو این دنیا و بعد بگن کاری نداشته باش چطور اومدی.
...در واقع، کسی هم نمی گه کاری نداشته باش. چون این اطمینان وجود داره که ما اگه کار هم داشته باشیم، قدرت درکش رو نداریم...
"اگر مغز ما آن قدر ساده بود که می توانستیم آن را درک کنیم، آن قدر احمق بودیم که نمی توانستیم آن را درک کنیم." (Jostein Gaarder)

۱۳۸۷ خرداد ۲۹, چهارشنبه

نرگس برای عکاس نمی خندد

امروز یه ایمیلی بهم رسید که دوباره من رو به هم ریخت. قرار بود برای مدتی سراغ این جور مطالب نرم . خیلی تلاش کردم که گریه نکنم و خودم رو بی تفاوت نشون بدم... اما نشد. حس می کردم پنجه های یه حیوون وحشی داره با فشار روی روحم کشیده می شه. به نظرم مسخره اومد وقتی کسی نیست از روح و جسم و زندگی و سرنوشت این بچه ها و خیلی از بچه های دیگه مراقبت کنه، من به فکر مصونیت روحم باشم.
همه ی تصاویر رو این جا نذاشتم چون خیلی آزار دهنده بود. فقط بعضی ها رو انتخاب کردم . ناراحت کردن دیگران جالب نیست. اصل مطلب برسه کافیه از نظر من.








این عکس یکی از آزاردهنده ترین عکس ها بود. چهره ی این دختر، میزان آسیب جسمش رو نشون می ده و شیب دست خطش روی تخته ی سیاه کلاس حاکی از جراحت عمیق روحشه. انگار می خواد داد بزنه ولی صداش در نمیاد. در مونده که چی بگه، به کی بگه؟!...











"مطابق آیات قرآن هیچ فردی در یک وضعیت اجتماعی ظالمانه که روابط سیاسی، اقتصادی و اخلاقی آن بر مبنای ستم به حقوق عمومی استوار شده است؛ حق مسامحه و غفلت ندارد و نمی تواند به بهانه ی استضعاف در آن جامعه هضم شود."...تو یکی از کتابامون نوشته بود!




این هم بخشی از متن ایمیل این عکس هاست. همه ی متن رو هم نذاشتم که نکنه جنبه سیاسی پیدا کنه!مطمئن باشید عکس های آزاردهنده تری هم وجود داشته:

نرگس براي عکاس نمي‌خندد
برق نگاه معصومشان ‌با قاب‌هاي چوبي در دست که در آن ‌چهره‌هايي متفاوت از تصوير فعليشان را نشان‌ مي‌داد، آتش به دلمان زد.
عمق نگاه نافذشان شرمسارمان کرد که چرا نبايد يک بخاري استاندارد در کلاسشان مي‌بود، و انگشت‌هاي ذوب شده‌ نرگس در کنار کتاب فارسي کلاس سوم ما را ناخودآگاه به ياد حسنک کجايي، تصميم کبري، روباه و خروس و ده‌ها درس خاطره‌انگيز ديگر اين دوره انداخت.
نمي‌دانيم وقتي به درس پترس فداکار مي‌رسند، چه تصويري از انگشت پترس در ذهنشان شکل خواهد گرفت و حتي نمي‌دانيم آيا به خاطر گرمي مشعل دهقان فداکار، او را دوست مي‌دارند. دخترکان و پسرکاني با قاب‌هاي بزرگ در دست که حسرت و رنج در چشمانشان موج مي‌زند، بچه‌هايي که رنگ نداشته ديوار خانه‌اشان حکايت از جيب خالي والدينشان براي هزينه‌هاي سرسام‌آور درمان دارد و نمي‌دانيم چرا تا به امروز گره‌هاي چروک چهره‌‌هايشان که قرار بود ترميم شوند، هنوز باز نشده است و اين پرسش که آيا در ميان سيل پزشکان اين مرز و بوم کسي حاضر است با ظرافت انگشتانش مرهمي براي صورتکان اين بچه‌ها باشد، ما را به خود مشغول کرده است.
نرگس در روستايشان مي‌ماند، به دنبال مرغ خانه‌اشان مي‌دود تا شايد با سر و صداي مرغ و خروس‌هاي خانه بتواند اندکي خود را تخليه کند.
نرگس در کنار ديگر بچه‌هاي قرباني غفلت ما در کنار بچه‌هاي روستا براي گرفتن يک عکس حاضر مي‌شود اما او براي عکاس نمي‌خندد.
نرگس دفتر مشقش را باز مي‌کند، به زحمت و با کمک دست ديگر مداد سياه را در دست مي‌گيرد و در سطر اول مي‌نويسد: اي کاش کلاسمان آتش نمي‌گرفت




با سپاس از وبلاگ فلاپي 98 براي پوشش اين خبر
http://floppy98. blogspot. com/2008/ 05/blog-post. html

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

خانم ها برید خوش بگذرونید!

تصمیم گرفتم به عنوان یک دختر، نگاه احساساتی خودم را نسبت به مسائل کنار بگذارم و همچون مردها، با نگاهی منطقی، افکارم را اصلاح کنم.

جدیدا به چندی از اشتباهات خودم پی بردم و متوجه شدم حق با آقایان است. یکی از آن امورآنست که خانم ها در هیچ زمینه ای استعداد ندارند و تنها کاری که باید انجام بدهند آنست که فرزندانشان را تربیت نمایند وبه کار پر ارزش همسرداری بپردازند. بیرون از خانه هم لازم نیست کار کنند، چراکه هیچ کاری را قادر نیستند درست انجام دهند، در ضمن باعث می شود نتوانند به تنها استعدادشان ، یعنی پرورش بچه، در خانه درست بپردازند. بنده برای تمام این حرفهایم دلیل و منطق دارم؛

ببینید! از نظر ما آدم های منطقی، هیچ دختری نباید برود رشته ی ریاضی، چون دخترها اساسا مغز ریاضی ندارند، علتش هم آنست که دخترای زیادی هستند که در این رشته موفق نشده اند. این منطق در مورد رشته های تجربی و انسانی نیز صدق می کند، شما به راحتی دختران زیادی را می توانید اطراف خودتان بیابید که نتوانستند در این رشته ها موفق شوند! همچنین اگر انسان با دقت و منطقی ای باشید، در خواهید یافت که خانم ها استعداد رانندگی هم ندارند چراکه خیلی از آنها تصادف می نمایند و تنها کسانی هستند که در خیابان ها بد رانندگی می کنند.

تازه من به نتایج جدیدی هم در این زمینه دست یافته ام.به نظر من اصلا خانم ها در هیچ زمینه ای استعداد ندارند، حتی در خانه داری و پرورش بچه. و باز هم برای این حرف خودم یک دلیل کاملا منطقی دارم. دقت کرده اید تعداد زیادی از خانم ها در تربیت بچه هاشان نا موفق بوده اند؟پدر بچه ها این همه استعداد دارد آن وقت خانم حتی استعداد پرورش بچه را هم ندارد. تازه خیلی از این خانم ها خانه دار هم هستند، دیگر هیچ بهانه ای ندارند که این بی استعدادی را توجیه کنند. پس بهتره از این کارهم دست بکشن برن پی عشق و حال زندگیشون و آقایون رو رها بذارن تا استعدادهای بی کران خودشون رو شکوفا کنن، احتمالا در زمینه ی پرورش بچه هم استعداد های درخشانی دارن...فکر می کنی نوشیدنی ای که داره به بچه می ده چند درصد باشه؟!

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

می خوای بخندی؟





بالاخره پست های وبلاگ 360 ام تموم شد و از امروز تمام نوشته هام کاملا جدید خواهند بود. اما امروز که قرار شده مطلب جدید بنویسم، هیچ چیز خاصی به نظرم نمی رسه. در واقع هر چقدر فکر می کنم، یادم نمی یاد چی باعث شد یه بلاگ مستقل بسازم. چی می خواستم بنویسم.
مدتیه اصلا نمی تونم بنویسم. هیچی. حتی تو دفتر شخصیم هم نمی تونم بنویسم. طوریکه با خودم گفتم حتما دفتر و مدادم باهام قهر کردن.
مشغولیت های فکریم کم نشده ولی انگار لازمه یکی بیاد فکرام رو برام ترجمه کنه تا قابل نوشتن بشه.
حالا چرا این قدر اصرار دارم بنویسم؟ چون حس می کنم به نوشتن معتاد شدم. تا قبل از اینکه چیزایی که تو ذهنم هست رو بنویسم، حس بدی دارم، یه جور کرختی، بی حالی، عصبانیت. سردم می شه، انگار دستام رو گذاشتم تو برف. اما لذت وقتی که دارم می نویسم رو... نمی دونم چه جوری توصیف کنم.
یه مدت ننوشتم، شاید چون فهمیده بودم دارم معتاد می شم. و حالا که تسلیم شدم و پذیرفتم، مداد و دفترم تحویلم نمی گیرن. مثل مواد فروشا.
الانم که دارم این پست رو می نویسم، مثل سیگار کشیدنه؛ مواد اصلی، اون مداد و دفتر آبیه که با وسواسی خاص و ذوق و شوقی به خصوص رفتم خریدم.

راستی چی شد که این جوری شدم؟!... چقدر سرده...

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

February 19, 2008_ رشتی بی بخار






دیشب با دوستم رفته بودیم بیرون. داشتیم قدم می زدیم که دیدیم اون ور خیابون(سر خیابون 117) دعوا شده. صدای داد و فریاد و به هم پریدن چند تا پسر به هم و این وسط هم یکی از این پسرا دوید و اومد این ور خیابون و فرار کرد.
از اونجایی که دوستم خیلی آدم کنجکاویه گفت ولش کن بیا بریم، ولی من چون اصلا نمی دونم کنجکاوی و به خصوص فضولی ینی چی(!)، گفتم نه دکتر صبر کن ببینیم چی می شه.

تو همین حین، مغازه دار ها هم اومده بودن بیرون که ببینن جریان چیه. یکی از مغازه دارها که آقای جوونی بود و از حرف زدنش پیدا بود که بچه پایتخته، با خنده ای مسخره گر(!) گفت: "دعوا رشتیه دیگه، دعوا رشتیه." منم که چون رشتیم و غیرت نمی دونم با "ر" چند دندونه نوشته می شه، گوشام تیز شد و گردنم داغ، که چی می خواد بگه. ادامه داد:"دعوا رشتیه، همش هارت و پورت الکیه، خون که به پا نمی شه." ! و رفت تو مغازه ش.


داشتم چشمامو که از حدقه در اومده بود جا می نداختم که یه مغازه دار دیگه که یه خانوم با ته لهجه ی ترکی بود برگشت با خنده به ما گفت:"راست میگه والا، الان اگه ترکا بودن یه چاقو و قمه در می آوردن..." من ادامه دادم: خون به پا می کردن،راحت، نه؟

گفت:"آره دیگه، یکی میزد اون یکی رو می کشت، تموم می شد، راحت." !! این دفعه دیگه مونده بودم چه جوری چونه و فکم رو از رو زمین جمع کنم.

خیلی برام جالب بود که دقیقا زمانی که من داشتم خجالت می کشیدم که چرا همشهریای من فرهنگشون در این حده که تو خیابون دعوا و داد و بی داد راه می ندازن، یه خانم ترک به همشهریای خودش افتخار می کنه که می زنن همدیگرو می کشن!

احساس کردم همین یه ذره فرهنگ هم باعث شرمندگیه!!!

نمی دونم؛ شاید همین خصلت ترک ها باشه که تو یه جمع 5،6 نفری که فقط 2 نفر ترکن، اون 2 نفر ترکی حرف بزنن، بی توجه به اینکه شاید این حرکتشون بی ادبی و بی احترامی نسبت به بقیه ی اون جمع باشه.

من قصدم بی احترامی نیست. همه ی ایرانیا رو هم دوست دارم. چیزی رو که دارم می بینم می گم. اگه اشتباه می کنم بهم بگید.
به هر حال یه مشکل عمده ی ما آدم ها اینه که خیلی راحت و بی دقت روی هم قضاوت می کنیم.


۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

November 25, 2007_ برادرای عزیز عراقیمون



کافیه فقط قبل از سال 1380 به دنیا اومده باشی تا جمهوری اسلامی ایران به وسیله ی آموزش و پرورش و صدا و سیما و هر سازمان دیگه ای که می تونه مغزتو شست و شو بده ، این فرصت رو پیدا کرده باشه که تو مغز که هیچی، تو پوست و خون و تمام سلول های وجودت این رو حک کنه که عراق و عراقی آشغاله. تمام عراقیا ، مردم و بزرگ و کوچیکش، یه سری آدم های عقده ای وحشی هستن که تو این جنگ، هر بلایی که می خواستن و می تونستن، سر ما ایرانیا آوردن.
"پایان تاریکی" اسم یه فیلم سینماییه که "سید روح الله حسینی" مجری طرح و تهیه کننده ش بوده. خیلی جالبه که بدونید کل حرفی که این فیلم می خواست بزنه این بود که مردم عراق انسان هایی با احساس و خوب و خانواده دار و مسلمونین که اگه با ما جنگیدن، تقصیر فرمانده های کله شق و بی ادبشون بود. البته یه ذره تو ایمانشون هم ضعف دارن ولی خوب، آدمای خوبین. ( به هر حال از ایرانی با ایمان تر که نمی شه پیدا کرد!)
صحنه ی آخر فیلم هم غروب رو نشون می ده در حالیکه دو تا از سربازهای عراقی، دو تا سرباز ایرونی رو گذاشتن رو کولشون و دارن می برن که صد البته دوا درمونشون کنن.
خدای من! آخه اینا ما رو چی فرض کردن؟ گوسفند؟!! از وقتی که یادمه، این رو داشتن تو مغز ما فرو می کردن که عراقیا دشمن ما هستن. حتی اگه ما فراموش کنیم که شنیدیم چقدر سربازای عراقی، سربازای اسیر ایرونی رو زجر و شکنجه دادن و از نظر جسمی و روحی، ناقصشون کردن، اگه ما فراموش کنیم که شنیدیم اسیرای ایرونی رو می بردن تو شهرها و روستاهای عراق تا مردم عراق به ایرانیا سنگ بزنن و بدو بی راه بگن، اگه فراموش کنیم که شنیدیم وقتی وارد خاک ایران می شدن، نه تنها به پیر و جوون رحم نمی کردن که اگه دختری اسیرشون می شد، تجاوز بهش حتمی بود، اگه همه ی اینا رو فراموش کنیم، دیگه این قدر سنمون می کشه که جانبازا و شیمیایی ها رو با چشم خودمون ببینیم.
چرا این قدر راحت اجازه می دیم به شعور ما توهین کنن؟ کیه که در مورد وحشی بودن عراقیا شک داشته باشه؟(با استثناء ها کاری ندارم. استثناء همه جا هست. تو عراق هم حتما هست) اونا به خودشون رحم نمی کنن. ما جرای اون دختر بدبخت تو کردستان عراق رو همه ی ما می دونیم. اینا آدم های مهربون و رئوفی هستن که وقتی فرمانده ی پیرشون سرباز ایرانی رو می کشه گریه می کنن؟!!
نسل ما هرگز نمی تونه عراق رو به عنوان برادر خودش بپذیره، اما مطمئنا به بچه های ما این طور یاد داده خواهد شد که مردم عراق به اجبار صدام جانی تن به جنگ با ایران دادن. وگرنه قلبا حاضر نبودن یه تار مو از سر یه ایرانی کم بشه! این جوری جنگ هم کم کم فراموش می شه و انگار نه انگار توی 8 سال پدر ایران و ایرانی رو در آوردن که خدایی هنوز عده ای جانباز شیمیایی دارن زجر می کشن، بعد از این همه سال. پدری که پا می شه می ره جبهه شیمیایی می شه، و سال ها بعد، بچه ش هم به علت بیماری پدر، معلول به دنیا میاد!
نمی دونم شاید تا حالا درس "حماسه ی تحمیلی" رو هم از کتاب فارسی بچه های دبستانی حذف کرده باشن؛ به احتمال زیاد یه روز هم به نام نیکو کاری به برادرای عراقی تو تقویم ها اضافه می شه. در این صورت می شه انتظار داشت یه روزی اسرائیلی ها هم بشن برادرمون!
خدایا ما کی هستیم؟ چی هستیم؟ واقعا آدمیم؟ پس چرا شبیه مترسک هایی شدیم که دست یه عده دیگه دارن هدایت می شن؟

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

September 25, 2007_ دولت الکترونیک(stone age)


خدمت دوستان عزيزم عرض کنم که در ادامه ي قبولي بنده در کنکور، با اجازه بزرگترا تصميم گرفتيم که بنده در همين دانشگاه آزاد اسلامي رشت، مشغول به تحصيل شم. در اين راستا، من و والده ي محترمه ام امروز راه افتاديم بريم که در عصر الکترونيک اينجانب انتخاب واحد کنم. اينکه با چه مشقتي اين ترافيک رو رد کرديم و به مقصد رسيديم بماند؛ ( من واقعا موندم مردم بنزين از کجا ميارن که هميشه خيابونا پر ماشينه) بعد از اينکه مراحل عادي پاس شدن از اين ميز به اون ميز واتاق و طبقه رو گذرونديم ، گفتن براي امور مالي بايد دوباره برگرديد اون سر شهر(گلسار)، بعد دوباره بيايد همين سر شهر(پشت صدا و سيما). ما هم پا شديم رفتيم اون سر شهر تو راه داشتم به اين فکر مي کردم که بعضيا مي گن الان عصر، عصر الکترونيکه و اونجا(نمي دونم کجا) همه ي کارا با زدن چند تا دگمه اونم از تو خونه، راه ميوفته ! و زمانيکه که داشتم به اين فکر مي کردم که اين دگمه ها چه رنگي هستن و آيا بايد دگمه ي پيراهن مردونه باشه يا با دگمه ي مانتو هم کار راه ميوفته، ديدم رسيديم.
اونجا که رسيديم، گفتن شما بايد بريد همون سر شهر يه فرم بگيريد و امضا کنيد بياريد اينجا تا کارتون راه بيوفته! به ناچار دوباره پا شديم رفتيم همون سر شهر براي اخذ فرم مربوطه. اونجا که رسيديم يه آقاهه گفت شما اصلا نبايد ميومديد اينجا ولي حالا که اومديد، بريد فلان قسمت فرم رو بگيريد. رفتيم فلان قسمت، گفتن خوب، اين فرم 3 تا امضا مي خواد.يکيش رو همين جا براتون امضا مي کنيم ، 2تاي ديگه رو ، يکي رو بايد ببريد امور مالي گلسار، اون يکي رو بايد بريد دانشگاه علوم پایه (پل تالشان)!براي دوستاني که با شهر رشت آشنايي ندارن عرض مي کنم؛ گلسار کاملا بالاي نقشه ست، صدا و سيما کاملا سمت راست نقشه ، و پل تالشان کاملا پايين نقشه و از نقشه خارجه . از اونجايي که مي خواستيم همه ي کارا همين امروز انجام بشه, همه ي اين کارا رو کرديم ولي بازم بايد فردا برم دانشگاه تا کارکاملا تموم شه.
وقتي تو اين ترافيک و گرما داشتيم بر مي گشتيم، دوباره ياد حرف اون بعضيا افتادم. به اين نتيجه رسيدم که "اونجا" همون روياها  و آرزوهاي اين عزيزانه که وقتي توي آفتاب سوزان دنبال کاراشون به اين سو و اون سوي شهر، پاس ميشن، به ذهنشون خطور مي کنه. وگرنه هر آدم عاقلي مي دونه اين همه کارو نميشه با چند تا دونه دگمه که معلوم نيست مال چيه انجام داد! مگه نه؟

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

September 17, 2007_ نظر چارلی چاپلین و من(!) در مورد خوشبختی


می گن از "چارلی چاپلین" پرسیدن خوشبختی چیه؟ جواب می ده: فاصله ی این بد بختی تا بد بختی بعدی!
وقتی این جمله رو می خونی، ممکنه اولش با خودت بگی عجب جمله ی جالبی! راست می گه ها! اما اگه یه ذره بیش تر دقت کنی می بینی یه حس بدی تو این جمله است. این حس که وضعیت غالب بر زندگی، بدبختیه... حس خوبی نیست.
همیشه یکی از بزرگ ترین ضد حالای دنیا اینه که درست زمانی که احساس خوشبختی می کنی، یه اتفاق بد میوفته. معمولا هم تاثیر این اتفاق ها تو ذهن آدم بیشتر از وقتیه که بعد از اتفاق های بد، همه چیز آروم میشه و اتفاق های خوب شروع می شن. واسه همینه وقتی ویلیام سیدنی پورتر زندگی رو معجون دردآوری از لبخند های زود گذرو انبوه غم و اندوه و سیلاب اشک و زاری، معرفی می کنه، آه می کشی و تو دلت می گی راست می گه.
خود من آدمیم که زیاد پیش میاد از زندگی بنالم. و همیشه با خودم فکر می کنم ما برای چی داریم زندگی می کنیم؟ چرا باید این قدر سختی بکشیم؟ کی می شه خیالمون راحت بشه که خوشبختیم؟
وقتی این جمله رو خوندم، به جواب سوالم رسیدم. در واقع میشه از این جمله این برداشت رو کرد که بدبختی،فاصله ی بین این خوشبختی تا خوشبختی بعدیه. به نظرم درست و منطقی میاد. زندگی پر از اتفاق های خوب و بده.اگه این طوری فکر کنیم، به این نتیجه می رسیم که وقتی همه چیز خوبه ، باید بدونیم که روز بدی هم در کاره که بعدا ضد حال نخوریم. و دقیقا به همین دلیل که روز بدی هم در کاره، باید سعی کنیم که نهایت لذت رو از این روزای خوب ببریم و حال رو غنیمت بشماریم. و وقتی نوبت به روزای بد زندگی رسید تو سیاه چاله ی غم و اندوه فرو نریم چون مطمئنا این نیز بگذرد.
خلاصه اینکه در آخر باید از چارلی چاپلین تشکر کنم و یه خدابیامرزی براش بفرستم که با جمله ی غم بار خودش دید من رو نسبت به زندگی مثبت کرد. البته این به این معنی نیست که من دیگه هرگز از زندگی نخواهم نالید و دیگه کسی نمی تونه نوشته ای گلایه آمیز از من نسبت به زندگی ببینه.هیچ ربطی نداره...

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

آقای مرگEntry for September 02, 2007


آمد از کنار ما گذشت
سلام کرد نفهمیدیم
دور زد نشست ،گفت، خندید
پول چایی ما را حساب کرد، نفهمیدیم
عکسی به یادگار گرفتیم
دست تکان داد
تشکر کرد نفهمیدیم
برخاستیم که بر گردیم
پدر بر نخاست
یک روز بعد در پزشکی قانونی می گریستیم
آن ناشناس صمیمی
از قاب کهنه ی دیوار می خندید
ما باز هم نفهمیدیم
>>>>>>>>> شعر از اکبر اکسیر<<<<<<<<<<

چند روز پیش توی یه مهمونی، یکی از مردای سن بالای فامیل که من خیلی دوستش دارم، داشت از این صحبت می کرد که یک بار مرگ رو تجربه کرده و از اون ماجرا به بعد،  هر شب موقع خواب تشهدش رو می گه و صبح که بیدار می شه از خدا تشکر می کنه که یه روز دیگه زنده هست و زندگی می کنه. یاد این افتادم که خیلی وقت پیش هم تو یه فیلمی یه پیرمردی می گفت مرگ رو مثل یه پرنده ی کوچولو روی شونه ی خودش احساس می کنه و هر روز ازش می پرسه: امروز وقتشه؟
من با خودم فکر کردم؛ خوب، این طور زندگی کردن خوبه اما هیچ وقت نتونستم درست درکش کنم. خوبه چون تو حواست به کارات هست. اگه کسی رو ناراحت کنی نمی گی عیب نداره بعدا از دلش در میارم.کارات رو بیخود عقب نمی ندازی و اصلا بهتر می تونی قدر زندگیت رو بدونی و ازش لذت ببری. اما من نتونستم هیچ وقت این طوری فکر کنم . همیشه تو درس دینی به ما می گفتن مرگ خیلی به آدم ها نزدیکه و طوری زندگی کنید که انگار امروز روز آخرتونه. کاری رو عقب نندازین، به امید اینکه بعدا انجام می دین چون ممکنه زنده نباشین. اما من هر وقت خواستم این طوری فکر کنم،حس خیلی بدی بهم دست داد. یه جور نا امیدی بعد این سوال برام پیش اومد که اگه قرار باشه من جوون هم این طوری فکر کنم، با چه امیدی می تونم به آیندم نگاه کنم و واسه آینده برنامه ریزی و تلاش کنم؟ اگه هر روز به این فکر کنم که ممکنه امروز آخرین روز باشه ، خوب پا می شم می رم بیرون گردش و سعی می کنم آخرین روز زندگیم رو با عشق و حال بگذرونم. و اگه من بخوام تمام عمرم رو (عمر 80 سال مثلا) این طوری زندگی کنم، آخر عمر ،بدبختی بیش نخواهم بود!! خوب پس چی کار باید کرد؟
این که زندگی بی اعتباره و هر لحظه ممکنه یه اتفاقی بیوفته و بمیری رو نمی شه انکار کرد،  اما من به این نتیجه رسیدم بهتره بهش فکر نکنم. به جاش خوبه همیشه به این فکر کنم که آیا کار هایی که می کنم درسته؟ اگه الان من رو بردارن ببرن پیش خدا، ازم توضیح بخوان، بتونم جواب بدم. تازه این جوری می تونم از برنامه های خوب و نیت خیرم واسه آینده هم توضیح بدم!!! (وای من چقدر آینده نگرم!) اینه که همیشه با خودم می گم فعلا قرار نیست بمیرم و سعی می کنم طوری زندگی کنم که اگه احیانا 100 سالم شد، نه حسرت این رو بخورم که از این روزای جوونی خوب استفاده نکردم و غزل سرایی کنم که ای جوونی کجایی که وقتی بودی حواسم نبود باید از زندگی لذت ببرم ، نه اینکه به خودم فحش بدم که چرا جوون بودم بیش تر تلاش نکردم که به فلان وضع داغون گرفتار نشم .
در کل مرگ رو چیز بدی نمی دونم.بر خلاف چیزی که از وقتی که یادمه خیلی از آدم ها از مرگ وحشت دارن و اون رو یک غول سیاه بزرگ و نا شناخته و ترسناک جلوه می دن، سعی می کنم بهش به یه تولد خوشگل نگاه کنم که آخر کار یه بوس کوچولو نصیبم شه...البته نه از هدیه تهرانی!ا

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

من عجیبم یا تو؟Entry for August 23, 2007


مادر بزرگ هر جمعه، مویش را دم اسبی می کند
دندان مصنوعیش را در می آورد، کفش اسکیت می پوشد
و به یاد خیانت های کوچک پدربزرگ
در پارک دانشجو تک چرخ می زند!
پدربزرگ مدام ترانه ی "ابروکمون" را می خواند
و نمی داند مادربزرگ هم تاتو کرده ست
او قول شرف داده
سکه های قدیمی، شمشیر قجری و افتخارات پدری را بفروشد
تا دماغ دلمه ای مادربزرگ فندقی شود!
پدربزرگ تازگی ها بلا شده زیر ابرویش را بر می دارد
"پینک فلوید" گوش می دهد
پیراهن چسبان LOVE  می پوشد
ژل می زند
کافی نت می رود و ساعت ها چت می کند!
این بچه های پیر واقعا خوشمزه اند
وقت خواب، هر دو عینک جوشکاری می زنند!!
>>>>>>شعر از اکبر اکسیر<<<<<<<

چه چیزی عجیبه؟ معیار "عجیب" بودن چیه؟ چرا ما به دیگران می گیم "عجیب"؟  چه چیزی باعث می شه  فکر کنیم رفتار  عده ای  "عجیب" و غیر عادیه و بهشون بگیم "دیوونه"؟
شاید این طرز قضاوت ناشی از عدم درک ما از دیگران و نوعی خودخواهی باشه. شاید واسه اینه که ما انتظار داریم همه اون طوری زندگی کنن که ما دوست داریم. فکر می کنیم درست لباس پوشیدن و درست رفتار کردن، و کلا درست زندگی کردن، اونیه که ما فکر می کنیم. اگه کسی طوری لباس بپوشه که ما دوست نداریم، یا می گیم چه آدم عجیبیه یا میگیم دیوونه ست. اگه بخواد روال زندگیش مثل بقیه نباشه، تعجب می کنیم می گیم خله. شاید همه ی ما این طوری نباشیم اما اکثرمون همین طوری رفتار می کنیم .  مثلا اگه یه نفر سال آخر الکترونیک باشه و یه دفعه انصراف بده، بهش می گیم خل و اگه بعدش بره پزشکی بخونه بهش می گیم عجیب. هیچ وقت نمی پذیریم که آدم ها با هم فرق دارن و قرار نیست همه یه جور زندگی کنن.
تصور من اینه که تا زمانی که نحوه ی زندگی و رفتار کسی مزاحمت و خللی در زندگی دیگران ایجاد نکنه، اون فرد اجازه داره هر طور که مایله زندگی کنه.البته کسی اجازه نداره خودش رو تخریب کنه چون عضوی از جامعه است و دیگران دارن تو اون جامعه زندگی می کنن و کسی نمی خواد تو جامعه ای زندگی کنه که سالم نیست. ممکنه مشکل اون فرد به کل جامعه (به طور مستقیم یا غیر مستقیم)آسیب وارد کنه ولی تا وقتی ضرری به کسی وارد نمی شه، هر کسی باید بتونه اون طور که می خواد زندگی کنه و حق داره که نخواد دیگران تو زندگیش دخالت کنن. اما ما چی کار می کنیم؟ کسی رو که با سلیقه ی خودش لباس هایی با رنگهای مختلف پوشیده رو مسخره می کنیم در حالیکه برامون کاملا عادیه اگه کسی لباسی تماما سیاه بپوشه. ما حتی به خودمون اجازه می دیم دیگران رو مجبور کنیم اون طوری لباس بپوشن و اون طوری موهاشون رو درست کنن که ما دوست داریم. فقط به این دلیل که"ما" فکر می کنیم این جوری درسته. کاری نداریم که دیگران چطور فکر می کنن. حتی گاهه این قدر گستاخ می شیم که دیگران رو مجبور می کنیم به اون چیزی که ما اعتقاد داریم اعتقاد داشته باشن و مثل ما فکر کنن و حتی مثل ما حرف بزنن.و اگه این کار رو نکنن تحقیرشون می کنیم:

"آنان كه سكوت برايشان تحمل ناپذير است، چون ديگران نمي توانند زبان واقعي دل را درك كنند راضي مي شوند كه زبان كوچه و بازار را براي سخن گفتن برگزينند." برداشت من اینه که گوینده ی این جمله آدم مغروری بوده. خودش رو خیلی بهتر از دیگران می دونسته!

در هر صورت بیا برای یه بار هم که شده، بشینیم فکر کنیم کدوم یکی از ما عجیبتریم. من یا تو؟

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

ایران عزیز _ Friday August 10, 2007


نه، دروغ بود. اشتباه کردم. خدا رو شکر. شکر که راست نبود. در مورد اون پستم حرف می زنم که گفتم اون دختر بیچاره رو به اون طرز وحشیانه در ملإ عام کشتنش ومن فکر می کردم این ماجرا تو ایران اتفاق افتاده. از دست خودم و همه ایرانیا اعصابم خورد بود که چطور میذاریم چنین جنایاتی تو کشور رخ بده و هیچ کس بهشون حرفی نمی زنه. اما 2 روز پیش متوجه شدم که این قضیه تو کردستان عراق اتفاق افتاده. با اینکه از بار گناه اون وحشیا چیزی کم نمی کنه و غم و ناراحتی و وحشت نسبت به اون فاجعه هنوز به همون شکل تو ذهنم هست، دونستن اینکه به ایران و ایرانی ربطی نداره، باعث آرامشم شد. دیگه داشتم نا امید می شدم که هیچ وقت ایران دوباره ایران نمی شه. فکر می کردم با داشتن چنین قومی تو ایران دیگه نمی شه ایران رو درست کرد. اما خوشحالم که اشتباه فکر می کردم. البته جنایت های زیادی تو کشورمون اتفاق میوفته که آدم رو شوکه می کنه اما نه اینقدر راحت و با کمال پر رویی که هیچ کسی هم بهشون حرفی نزنه.به هر حال فهمیدن اینکه اون قضیه تو ایران نبوده، من رو دوباره زنده کرد. گرچه از این حس خوب عذاب وجدان می گیرم. اما آخه من که از مرگ اون دختر خوشحال نیستم، فکر می کنم این حق منه که کشورم برام عزیزتر باشه و بخوام مردمش رو دوست داشته باشم. وقتی حس می کردم مردم من این قدر وحشی هستن، ازشون بدم میومد. از اونا و از خودم. چون ماهایی هم که ساکت می شینیم مقصریم...اما خدا رو شکرکه اون حس عذاب آور رو دیگه ندارم.

هی فلانی! می دانی؟ _ Entry for Tuesday August 7, 2007


هی فلانی !
مرا به سخره می گیری؟ با آن نگاهت که امید می دهد و با آن لبخند، که نشاط؟ من کجای این بازی مرموزم؟ می روی و من تنها می مانم
باز با همان چهره ی حیران ؛ نگاهی خیس و لب هایی باز که قادر به بیان نیستند و اعجاب چنین رفتنی، حتی اجازه ی روی هم قرار گرفتنشان نمی دهد .در دل آهی می کشم و وقتی تر شدن گونه هایم را حس کردم، رفتنت را بهتر می بینم.
...چه چرخه ی عجیبی است زندگی...عادت و جدایی.
ای فلانی هایی که می آیید و عادت می دهید و می روید، به من بگویید چرا لبخند زدید و چرا رفتید؟
عادت جزو زندگی است و جدایی، عضو لاینفک این عادت .
پادزهری و زهری این چنین؟پادزهر را که نوشیدی , پشتبندش زهر را گواراتر بنوش که این بار ضربه کاری تر است.کاری تر از همیشه...تا بار دیگر، یک فلانی دیگر با پادزهری قوی تر و زهری کشنده تر .
نه ، درد ما درمان نداشت...

Entry for July 29, 2007



اعصابم خورده،ناراحتم. دیگه از ایرانی بودن خودم بدم اومده. تو رو خدا یکی بیاد بگه من دارم اشتباه می کنم...2روز پیش تو موبایل یکی از دوستام چیزی دیدم که حسابی من رو به هم ریخته. 1 دختری رو انداخته بودن رو زمین و 1 عده مرد وحشی نا مرد و بی غیرت داشتن به وحشیانه ترین شکل ممکن زیر لگدهای خودشون لهش می کردن.تمام صورت دختره پر خون بود, یکی از این آشغالا میاد دامنش رو می کنه,تمام پای دختر بیچاره جای کبودی های دلخراشی بود. آخرش 1 بلوک سیمانی بزرگ رو میارن و با شدت می کوبن تو سرش و برای اطمینان که حتما" مرده 2بار این کارو می کنن...به من گفتن این اتفاق تو کردستان ایران افتاده و قضیه اینه که یه دختر و پسری از دو قبیله ی مختلف عاشق هم می شن و با هم فرار می کنن و ازدواج می کنن.قبیله بهشون می گه بر گردین کاریتون نداریم,اما وقتی بر می گردن,نا مردای بی غیرت خدا نشناس این بلا رو سرشون میارن .پسره رو نشون نداد ولی به احتمال زیاد قاتلای وحشی اون رو هم کشتن
حالا به نظرتون ایرانی بودن افتخار داره؟وقتی یه عده وحشی نامرد بی غیرت که ادعای مرد بودن و غیرتشون گوش فلک رو کر کرده به جون یه دختر نحیف بی دفاع میوفتن وبقیه فقط نگاه می کنن و با موبایلشون فیلم می گیرن...ومن ایرانی این ور کشور با دیدن این فیلم فقط متاثر میشم و گریه می کنم. ما حتی نمی دونیم باید به کی اعتراض کنیم. یعنی دولتمندای ما نمی دونن که ای جور جنایت ها تو غرب کشور با فرهنگ! و صلح طلبمون! داره اتفاق میوفته؟به خدا منم عاشق ایرانم.همیشه به ایرانی بودنم افتخار کردم و فکر می کنم باید ایران رو طوری بسازیم که این فقط گذشته ی ایران نباشه که قابل افتخارباشه بلکه بتونیم به الآن خودمون هم افتخار کنیم اما...آخه این جوری؟آثار باستانی وفرهنگیمون رو که افراد داخلی دارن از بین می برن,دانشمندا و هنرمندامون هم که کشورای دیگه دارن می زنن به نام خودشون,تاریخمون رو هم که همون فیلم سازای خارجی تحریف می کنن ,همون خارجی ها تو نقشه هاشون اسم خلیج فارس رو عوض کردن و در برابر همه ی اینا ما ساکت نشستیم و می ذاریم بحث داغ کشورمون بشه انرژی هسته ای و بنزین و فوتبال و اونا راحت کارشون رو بکنن.فرهنگ و غیرت ملتمون هم به جایی رسیده که یه عده این طور راحت جنایت کنن و بقیمون فقط نگاه کنیم. به نظرتون بازم باید به خودمون افتخار کنیم؟بازم فکر می کنین من حق ندارم که از ایرانی بودن خودم بدم بیاد؟از این همه بی غیرتی و بی تفاوتی در برابر ظلم نباید بدم بیاد؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

پست اول

بالاخره بعد از مدتی دودلی، تصمیم گرفتم یه وبلاگ درست کنم. گرچه تو یاهو360 یه بلاگ دارم ولی خوب، استقلال و امکانات و رسمیت چنین وبلاگ هایی بیشتره.
با ایجاد این بلاگ، یه جورایی فعالیتم تو 360 کمتر می شه. در پست های اول، چند تا از مطالبی رو که تو 360 نوشتم رو می ذارم. (به ترتیب زمان، پست های قدیمی تر رو اول می ذارم) و بعد شروع می کنم به نوشتن پست های جدید.توضیح این مسائل شاید زیاد مهم نباشه؛ فقط می خوام برای کسایی که بلاگ 360 من رو خوندن بگم که در واقع اون رو به این جا انتقال دادم و همین جا هم ادامه ش می دم.

اما چند نکته هست که به نظرم گفتنش مهمه؛
اول اینکه تمام مطالبی که نوشته می شه، نوشته های خودمه و اگر از کس دیگه ای بود حتما ذکر می کنم.
من در برابر این نوشته ها هیچ مسئولیتی ندارم. صرفا افکار منه. گاهی پیش اومده رفتار من رو با توجه به نوشته هام زیر سوال بردن. می خوام بگم اگر چیزی می نویسم به این معنی نیست که همه باید به این مسائل اعتقاد داشته باشن یا همه باید طبق گفته ی من عمل کنن. صرفا مشغولیت های ذهنی منه و شاید خود من هم آرزوم باشه اون طور رفتار کنم اما عملم چیز دیگه ایی باشه. برای مثال، ممکنه بگم "ما نباید به کسی بگیم عجیب چون ممکنه این خود ما باشیم که غیر عادی فکر می کنیم"(صرفا مثاله) اما خودم بارها و بارها به خیلی ها بگم عجیب.
از طرفی واقعا دلم می خواد نظرهای مخالف رو بدونم. پذیرای هرگونه نظر دوستانه ای هستم. دلم می خواد بدونم تا چه حد درست یا اشتباه فکر می کنم. بنابراین در انتقاد کردن و نظردادن دریغ نفرمایید.