۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

آقای مرگEntry for September 02, 2007


آمد از کنار ما گذشت
سلام کرد نفهمیدیم
دور زد نشست ،گفت، خندید
پول چایی ما را حساب کرد، نفهمیدیم
عکسی به یادگار گرفتیم
دست تکان داد
تشکر کرد نفهمیدیم
برخاستیم که بر گردیم
پدر بر نخاست
یک روز بعد در پزشکی قانونی می گریستیم
آن ناشناس صمیمی
از قاب کهنه ی دیوار می خندید
ما باز هم نفهمیدیم
>>>>>>>>> شعر از اکبر اکسیر<<<<<<<<<<

چند روز پیش توی یه مهمونی، یکی از مردای سن بالای فامیل که من خیلی دوستش دارم، داشت از این صحبت می کرد که یک بار مرگ رو تجربه کرده و از اون ماجرا به بعد،  هر شب موقع خواب تشهدش رو می گه و صبح که بیدار می شه از خدا تشکر می کنه که یه روز دیگه زنده هست و زندگی می کنه. یاد این افتادم که خیلی وقت پیش هم تو یه فیلمی یه پیرمردی می گفت مرگ رو مثل یه پرنده ی کوچولو روی شونه ی خودش احساس می کنه و هر روز ازش می پرسه: امروز وقتشه؟
من با خودم فکر کردم؛ خوب، این طور زندگی کردن خوبه اما هیچ وقت نتونستم درست درکش کنم. خوبه چون تو حواست به کارات هست. اگه کسی رو ناراحت کنی نمی گی عیب نداره بعدا از دلش در میارم.کارات رو بیخود عقب نمی ندازی و اصلا بهتر می تونی قدر زندگیت رو بدونی و ازش لذت ببری. اما من نتونستم هیچ وقت این طوری فکر کنم . همیشه تو درس دینی به ما می گفتن مرگ خیلی به آدم ها نزدیکه و طوری زندگی کنید که انگار امروز روز آخرتونه. کاری رو عقب نندازین، به امید اینکه بعدا انجام می دین چون ممکنه زنده نباشین. اما من هر وقت خواستم این طوری فکر کنم،حس خیلی بدی بهم دست داد. یه جور نا امیدی بعد این سوال برام پیش اومد که اگه قرار باشه من جوون هم این طوری فکر کنم، با چه امیدی می تونم به آیندم نگاه کنم و واسه آینده برنامه ریزی و تلاش کنم؟ اگه هر روز به این فکر کنم که ممکنه امروز آخرین روز باشه ، خوب پا می شم می رم بیرون گردش و سعی می کنم آخرین روز زندگیم رو با عشق و حال بگذرونم. و اگه من بخوام تمام عمرم رو (عمر 80 سال مثلا) این طوری زندگی کنم، آخر عمر ،بدبختی بیش نخواهم بود!! خوب پس چی کار باید کرد؟
این که زندگی بی اعتباره و هر لحظه ممکنه یه اتفاقی بیوفته و بمیری رو نمی شه انکار کرد،  اما من به این نتیجه رسیدم بهتره بهش فکر نکنم. به جاش خوبه همیشه به این فکر کنم که آیا کار هایی که می کنم درسته؟ اگه الان من رو بردارن ببرن پیش خدا، ازم توضیح بخوان، بتونم جواب بدم. تازه این جوری می تونم از برنامه های خوب و نیت خیرم واسه آینده هم توضیح بدم!!! (وای من چقدر آینده نگرم!) اینه که همیشه با خودم می گم فعلا قرار نیست بمیرم و سعی می کنم طوری زندگی کنم که اگه احیانا 100 سالم شد، نه حسرت این رو بخورم که از این روزای جوونی خوب استفاده نکردم و غزل سرایی کنم که ای جوونی کجایی که وقتی بودی حواسم نبود باید از زندگی لذت ببرم ، نه اینکه به خودم فحش بدم که چرا جوون بودم بیش تر تلاش نکردم که به فلان وضع داغون گرفتار نشم .
در کل مرگ رو چیز بدی نمی دونم.بر خلاف چیزی که از وقتی که یادمه خیلی از آدم ها از مرگ وحشت دارن و اون رو یک غول سیاه بزرگ و نا شناخته و ترسناک جلوه می دن، سعی می کنم بهش به یه تولد خوشگل نگاه کنم که آخر کار یه بوس کوچولو نصیبم شه...البته نه از هدیه تهرانی!ا

۱ نظر:

ناشناس گفت...

marg chiye babaaaa?!!!enghad moshkelat hast ke be marg nemirese.